103
غزل شمارهٔ ۲۹۲
بی دماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها
باده گردانده ست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بوده ست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق است اینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بی نیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان ، از شانه پاس ریش باید داشتن !
داء ثعلب بی پیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقی ست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبی ست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچه باشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچه ازتحقیق خوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر این کهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتاده ست در فکر شکست سنگها
بیدل اسباب طرب تنبیه آگاهی ست ، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها