129
غزل شمارهٔ ۲۹
چه ظلمت است اینکه گشت غفلت به چشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهی که کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهم کیفیت حقیقت که راست بینش کجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمی کند چشم کورپیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن
به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بی نگه مبرهن
چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا
اشارهٔ دستگاه خاقان ، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک ناله زا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد
فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا
نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه سازگردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتی ست سختروتر
چو آب از حد برد فسردن نمی شود جز بلورپیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بی تمیزی
ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نی گره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن ست بیدل
علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا