93
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
چو محو عشق شدی رهنما چه می جویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه می جویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه می جویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
توگرنه کوردلی از عصا چه می جویی
جز این که خرد کند حرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه می جویی
به سینه تانفسی هست دل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه می جویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه می جویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه می جویی
ز حرص ، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است
نم مروت ازین چشمها چه می جویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت که در زیر پا چه می جویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شده ایم
دل رمیدهٔ ما را زما چه می جویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه می جویی