63
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی
جبین هم کاشکی می داشت چون مژگان عرق چینی
به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم
براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب
هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی
در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم
مژه واکرده ام اما به روی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خمو شم کس نشد ورنه
تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی
از این آیینه سازیهاکه دارد فطرت ، اسکندر
گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل
که اشکی چند بر مژگان تر بسته ست آیینی
دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد
مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن
ز خود برده ست خلقی را هوای خانهٔ زینی
ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه می بالد
ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
مژه نگشوده چندین رنگم از خود می برد بیدل
رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی