99
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی
که در خونم قیامت می کند ناز گل افشانی
چه سازم در محبت با دل بی انفعال خود
نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی
در آن محفل که بود آیینه ام گلچین دیدارش
ادب می خواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی
اگر هوشی ست پرسیدن ندارد صورت حالم
که من چون ناله ام صد پرده عریانتر ز عریانی
دو عالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من دیگر چه می خواهد پریشانی
تنک سرمایه ام چون سایه پیش آفتاب او
که آنجا تا سجودی برده ام کم گشت پیشانی
به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم
سر مو می کند مانند تصویرم گریبانی
چو شمع از نارساییهای پروازم چه می پرسی
که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی
به کام دل چه جولان سرکنم کز عرصهٔ فرصت
نظرها باز می گردد به چشم از تنگ میدانی
سحرخندی ست از عصیان من گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی
محبت تهمت آلود جفا شد از شکست من
حبابم گرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی
ورق گردانی بیتابی ام فرصت نمی خواهد
سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی
دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل
محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی