58
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
به دل دارم چو شمع از شعله های آه سامانی
مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی
خراش تازه ای در طالع نظاره می بینم
درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی
به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل
تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم
نگه بیخانمان می گردد از تحریک مژگانی
ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمی ماند
صدا بر شش جهت می پیچد از گام پریشانی
تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر
گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی
ز خود بینیت عیب دیگران بی پردگی دارد
اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی
ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت
به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی
فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را
زمین تا آسمان خفته ست در زخم نمایانی
به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت
به هستی چون سحر می بایدم افشاند دامانی
دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی
ازین گلشن جنون حیرتی گل کرده ام بیدل
نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی