68
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
چو بوی گل ز چه افسردگی مقید رنگی
تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی
حباب وار ز دردی کشان حوصله بگذر
که تا گشوده ای آغوش شوق کام نهنگی
ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق
اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی
فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد
فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی
ز داغ اگر همه طاووس گل کنی چه گشاید
که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی
به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است
حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی
دل پری که نداری مکن تهی ز تعین
کزین ترانه گرانتر ز عطسه های تفنگی
غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت
شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی
مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت
درین گذر به ادایی قدم گشا که نه لنگی
گذشت قافله ها زین بساط نعل در آتش
سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی
به عزم هر چه قدم می زنی بجاست فسردن
شتاب تا نگذشته ست از پرتو درنگی
گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل
به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی