101
غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
فریبم می دهد آسودگی ای شوق تدبیری
به رنگ غنچه خوابی دیده ام ای صبح تعبیری
ندانم دل اسیرکیست اما اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
جهان میدان آزادی ست اما مرد وحشت کو
نبالید از نیستان تعلقها نی تیری
به مغروران طاقت بر نمی آیی مدارا کن
نیاز سرکشان دارد خم تسلیم شمشیری
دل غافل به خاک تیره برد آخرشکست خود
غبار زندگی هم بود اگر می کرد تعمیری
چه خواهدکرد با ما صافی آیینهٔ دلها
گرفتم آه من خون گشت و پیدا کرد تاثیری
نماز بیخودی تکلیف ارکان برنمی دارد
چو خون بسملم یک سجدهٔ شوق زمین گیری
نفس هر پر زدن گرد دو عالم رنگ و بو دارد
ز صید خود مشو غافل که داری طرفه نخجیری
به آسانی مدان آیینهٔ دیدارگردیدن
صفا در پردهٔ زنگار دزدیده ست شبگیری
من و مشق ندامتهاکه چون مژگان قربانی
نشد ظاهر ز چندین خانه ام یک اشک تحریری
نمود معنی احوال من صورت نمی بندد
مگر سازد خیال موی مجنون کلک تصویری
شب مهتاب ذوق گریه دارد فیض ها بیدل
کدامین بیخبر روغن نخواهد از چنین شیری