59
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کرده ام در دامن بادی
به خاک افتاده ام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن می دهد یادی
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج گریه ام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
زکوه و دشت عشق آگه نی ام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی کند فرهادی
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
تو هر رنگی که خواهی حیرت دل نقش می بندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
خطا از هرکه سر زد چون جبین ، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
توهم چون شمع محمل کش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود می کشد زادی
نمی دانم چه گم کردم درین صحرا من بیدل
دلی می گویم و دارم به چندین نوحه فریادی