62
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی تو دل در سینه ام دارد جنون افسانه ای
ناله ام جغدی قیامت کرده در وبرانه ای
در سراغ فرصت گم کرده می سوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه ای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشته ام محبوس ظلمتخانه ای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر می دان که هویی بالد از دیوانه ای
درکلید سعی ، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه ای
چارهٔ دیگر نمی یابم گریبان می درم
ناتوانیها چو مو می خواهد از من شانه ای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک کردم دانه ای
سبحه تا باقی ست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانه ای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده اند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانه ای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه ای
دود دل عمریست بیدل می دهم پرواز و بس
بر گسستن بسته ام زنار آتشخانه ای