85
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
خشم را آیینه پرداز ترحم کرده ای
در نقاب چین پیشانی تبسم کرده ای
هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است
بسکه شوخی در خموشی هم تکلم کرده ای
تا عرق از چهره ات خورشید ریز عبرت ست
چرخ را یک دشت نقش پای انجم کرده ای
عقده های غنچهٔ دل بی گلاب اشک نیست
می به ساغر کن کزین انگور در خم کرده ای
گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب
ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کرده ای
بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است
گر تغافل کرده ای بر خود ترحم کرده ای
ای خیالت غرق سودای جهان مختصر
قطره ای را برده ای جایی که قلزم کرده ای
موج اقبال تو در گرد عدم پر می زند
قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده ای
بی تکلف گر همین ست اعتبارات جهان
کم ز حیوانی اگر تقلید مردم کرده ای
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است
غفلت ست اما تو آگاهی توهّم کرده ای
این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدمیت داشتی در کار گندم کرده ای
بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست
دست از آبش تا نمی شویی تیمم کرده ای
بسته ای بیدل اگر بر خود زبان مدعی
عقربی را می توانم گفت بی دم کرده ای