51
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده ای
تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجده ای
بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن
خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجده ای
لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست
ای همه معنی به جرم خط مسطر سجده ای
دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلی ست
یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای
تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی
چون نماز غافلان سیلی خور هر سجده ای
ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ
ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجده ای
خاک گردیدی و از وضعت پریشانی نرفت
جمع شو از آب گردیدن که ابتر سجده ای
در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست
از رگ گردن غباری نیست تا در سجده ای
اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس
سرنوشت جبههٔ نیکان شدی گر سجده ای
بی نیازیها جبین می مالد اینجا بر زمین
ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای
هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویش گیر
کزگریبان تا برون آورده ای سر سجده ای