64
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته ای
که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته ای
نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد
که ز دستهای دعای بد به کمین تیغ دو دسته ای
سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی رسد
تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی که نخسته ای
به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب
تک و تازگرد نفس مبر به دری که آینه بسته ای
زگل تعلق این چمن به کجاست لالهٔ گوش من
چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته ای
ز فضولی هوس بقا شده ای به عبرتی آشنا
مژه گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته ای
نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت
به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته ای
نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم
به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته ای
چه بلاست بیدل بی خبر که به ناله هرزه شدی سمر
همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته ای