159
غزل شمارهٔ ۲۶۳
چه کدخدایی ست ای ستمکش جنون کن از دردسر برون آ
تو شوق آزاد بی غباری زکلفت بام و در برون آ
به کیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید
ره نفس پیچ وخم ندارد چونی زبند شکربرون آ
اگر محیط گهر برآیی قبول بزم وفا نشایی
دلی به ذوق حضور خونین سرشکی از چشم تر برون آ
دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بی جنون داغی
چو شمع گر خودنما برآبی ز سوختن گل به سربرون آ
ز شعله خاکستر آشیانی ربود تشویش پرفشانی
به ذوق پرواز، بی نشانی تو نیز سر زیر پر برون آ
کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت
توتا نچینی غبار خفت ز عرصهٔ بی جگر برون آ
ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن
چوتیغ ، و هم نیام بگذار و با شکوه ظفر برون آ
به صد تب وتاب خلق غافل گذشت زین تنگنای غربت
چو موج خون ازگلوی بسمل تو نیز باکر و فربرون آ
به بارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی
به خاک روزی دوریشگی کن دگر ببال و شجربرون آ
جهان گران خیز نارسایی ست اگرنه در عرصه گاه عبرت
نفس همین تازیانه داردکزین مکان چون سحر برون آ
درین بساط خیال بیدل ز سعی بی حاصل انفعائی
حیا بس است آبروی همت زعالم خشک تر برون آ