81
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیر ی چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایه ام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی می خواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمی گردد
نفس چون نبض بیدار است د ر اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خو اهی زندگی را منفعل کردن
که غیر از مرگ رو شن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خم گشته در ما رنگ امیدی
تنک کردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمی آید
به هذیان کن قناعت از لب گویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمی آیم
به رنگ جاده منزل کرده ام در پای خوابیده