149
غزل شمارهٔ ۲۶۰
شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما
سرکوب بال وپر شد بی دست پایی ما
درکارگاه امکان بی شبهه نیست فطرت
تمثال می فروشد آیینه زایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأس گردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چون گل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستان که خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندان که خاک گشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبهه سایی ما
تاکی هوس نوردی تا چند هرزه گردی
یارب که سنگ گردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان به که اوج گیریم
بی بال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بی عصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافی ست سیر معنی لفظ آشنایی ما