53
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو
خشک است جبین یک دو عرق آینه گر شو
حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت
گرتیغ کنندت تو چو آیینه سپر شو
جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن
گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو
تسلیم ز احباب تغافل نپسندد
گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو
ضبط من و ما انجمن آرای شهود است
چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو
گر حسن کلام آینه دار دم پیری ست
در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت
مستسقی بیحاصلی آب گهر شو
امید سلامت به جز آفات ندارد
کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو
خواب عدمت به که فراموش نگردد
از بیضه برون در طلب بالش پر شو
در نامه و پیغام یقین واسطه محو است
بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو
هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است
ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو
بیدل به تکلف ره صحرای عدم گیر
زان پیش که گویند ازین خانه به در شو