83
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون
به روی گل ننشیند ز شرم رنگ برون
خیال آن مژه خون می کند چه چاره کنم
دل آب گشت و نمی آید این خدنگ برون
زمانه مجمع آیینه های ناصاف است
درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون
حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد
شرار کوفته می آید از دو سنگ برون
بساط صلح گر از عافیت نگردد تنگ
کسی ز خانه نیاید به عزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر به این رنگست
نرفته است مسلمانی از فرنگ برون
به لاف پیش مبر دعوی توانایی
که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون
ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده می آید از تفنگ برون
دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست
نشسته ایم ز آیینه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم ازین کوچه های تنگ برون
هزار سنگ به دل کوفتیم لیک چه سود
میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون
نفس نیاز خرام که می کنی بیدل
که سنگ سبزه نیارد به این درنگ برون