52
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
چون گهر هر چند بر دریا تند غوغای من
در نم یک چشم سر غرق ست سرتا پای من
ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست
بیشتر از سایه می بوسد زمین اعضای من
مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست
جز غبار خوبش ننشیندکسی بر جای من
اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم
بر سر مژگان وطن کرده ست دیدنهای من
منع در سعی طلب ترغیب سالک می شود
« لن ترانی » داشت درس همت موسای من
زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا
قامت خم گشته گردید ابروی ایمای من
لفظ ممکن نیست برمعنی نچیند دقتی
باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من
نالهٔ محو خیالت قابل تحریر نیست
هر قدر ننوشته ام بی پرده است انشای من
در جنون عریانی ام تشریف امنی دیگر است
یا رب این خلعت نگردد تنگ بر بالای من
از غبار شیشهٔ ساعت قدح پر می کنم
خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من
سایه ام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس
نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من