83
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن
عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن
درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمی باشد
چو گوهر پای در دامن کش و سامان عزت کن
ندارد مغز تمکین از خیال می کشی بگذر
به بوی باده ای چون پنبهٔ مینا قناعت کن
به محرومی کشد تا کی گرانخیزی چو مژگانت
تماشا می رود از دیده چون نظاره سرعت کن
حبابت از شکست آغوش دریا می کند انشا
غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوکت کن
علاج چشم خودبین نیست جز مژگان بهم بستن
چو آیینه نمد را پنبهٔ این داغ کلفت کن
به نومیدی دل از زنگ هوسها پاک می گردد
گرش صیقل کنی از سودن دست ندامت کن
ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمی آید
عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن
دل هر ذره اینجا چون تو جانی در بغل دارد
مناز ای بیخبر چندین ، مروت کن ، مروت کن
به احسان ریزش ابر کرم موقع نمی خواهد
گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت کن
در اینجا سعی غواص از صدف وا می کشد گوهر
تو هم باری دل ما واشکاف او را زیارت کن
سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت
فسردن تا به کی با نالهٔ دردی رفاقت کن