126
غزل شمارهٔ ۲۴۳
بی ربشه سوخت مزرع آه حزین ما
درد دلی نکاشت قضا در زمین ما
شهرت نوایی هوس نام ، سرمه خوست
چینی به مورسید زنقش نگین ما
گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت
خط می کشد غبار هنوز از جبین ما
فرصت کفیل . سیر تأمل نمی شود
آتش زده ست صفحهٔ نظم متین ما
جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته
رفتارکاروان شهور و سنین ما
ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند
دامن به چیدنی نشکست آستین ما
جمعیت دل است مدارای کفر هم
چون سبحه کوچه داد به زنار، دین ما
خورشید درکنار و به شب غوطه خورده ایم
آه از سیاهی نظر دوربین ما
چون شمع پیش ازآن که شویم آشیان داغ
آتش فتاده بود پسی انگبین ما
تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش
آیینه سوخت از نفس واپسین ما
خواهد به شکل قامت خم گشته برگشود
بسته ست زندگی کمر ما به کین ما
بیدل مباش ممتحن وهم زندگی
چین کمند مقصد عمر ازکمین ما