106
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
وارستگی ز حسن دگر می دهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیده اند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمی کشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مرده ام به خواب و زخود رفته کاروان
ضعفم رسانده است به جایی که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمی رسد
ای خاک ، خاک باش ، بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته می شود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی فغان