106
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
دور هستی پیش از گامی تمامش کرده ایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کرده ایم
شیشه ها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تری های هوس تکلیف جامش کرده ایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کرده ایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کرده ایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کرده ایم
تیره بختی هم به آسانی نمی آید به دست
تا شفق خورده ست خون ، صبحی که شامش کرده ایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کرده ایم
چشم ما مژگان ندزدیده ست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کرده ایم
پیش دلدار است دل قاصد دمی کانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامش کرده ایم
غیر خاموشی نمی جوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کرده ایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کرده ایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کرده ایم