73
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
دیده ای داری چه می پرسی ز جیب و دامنم
چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم
رفته ام بر باد تا دم می زنم تایید صبح
آسمان گردی عجب می ریزد از پرویزنم
اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است
تا نفس باقیست از شوق فنا جان می کنم
همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست
رنگ هم از شوخی آتش می زند در خرمنم
دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقیر من است
آب چون آیینه افکنده ست نان روغنم
صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس
برنمی دارد خیال غیر، طبع روشنم
جوهر آزادی بوی گلم پوشیده نیست
از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم
در دبستان تامل پیش خود شرمنده کرد
معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم
دانه ای من در زمین نارسیدن کشته ام
عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم
بسکه از خود رفته ام بیدل به جست وجوی خویش
هر که بر گمگشته ای نالیده دانستم منم