84
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم
نفس دزدیده می نالم نمی دانم چه آهنگم
به ناموس ضعیفی می کشم بار گرانجانی
ندامتگاه مینایی ست خلوتخانهٔ سنگم
نمی دانم چه خواهد کرد حیرت با حباب من
که دریا عرض توفان دارد و من یک دل تنگم
حنایم یک فلک بر بخت سبز خویش می بالد
که با هر بی پر و بالی به پایی می رسد رنگم
تواضع احتراز از هر دو عالم باج می گیرم
جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
چو اشکم ختم کار جستجو فرصت نمی خواهد
به منزل می رسد در یک چکیدن گام فرسنگم
دم پیری نفس گر می کشم عرض عرق دارد
نوا هم سرنگون گل می کند از خجلت چنگم
اثرها برده ام از حیرت گلزار بیرنگی
به غربال پر طاووس باید بیختن رنگم
غنیمت می شمارم چون فروغ شمع ظلمت را
صفا هم می رود بر باد اگر بر هم خورد رنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمی گنجد
همان با خویش دارم کار اگر صلحست و گر جنگم
نه دنیا مسکن الفت نه عقبا مأمن راحت
به ذوق امتحان یارب بیفشارد دل تنگم
ز سعی بیخودی نقد اثرها باختم بیدل
جهانی را به عنقا برد بال افشانی رنگم