129
غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
گهی در شعله می غلتم گهی با آب می جوشم
وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه ای دارد
خوشم کز درد بی کیفیتی کردند مدهوشم
سراغم کرده ای آمادهٔ ساز تحیر باش
غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من
ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می پوشم
به رنگی ناتوانم در خیال سرمه گون چشمی
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری
ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
به آن نامهربان ، یارب که خواهد گفت حال من
ز یادش رفته ام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی دارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت
خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد
درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن
چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به کنج عالم نسیان دل گمگشته ام بیدل
ز یادم نیست غافل هرکه می سازد فراموشم