79
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
سراغ عیش ز عمر نمانده می گیرم
اثر ز آتش در آب رانده می گیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من
سوار توسن برق جهانده می گیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع
رهی ز یاس به پایان رسانده می گیرم
به وادیی که کشد حرص تشنه کام زبان
عرق ز جبههٔ خجلت دمانده می گیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت :
غمین مشو به کنارش نشانده می گیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب کافی ست
که نام یار به لب نگذرانده می گیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست
که دامن که به دست فشانده می گیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست
عنان دو روز دگر هم دوانده می گیرم
گذشته ام به رکاب گذشتگان و هنوز
سراغ خود به قفا بازمانده می گیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمی ماند
نفس دو سطر هوایی ست خوانده می گیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند
دیت زگردن شمشیر رانده می گیرم