66
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
شبی که بی توجهان را به یاس تنگ برآرم
ز ناله ای که کنم کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتی ست که در یاد آن بهار تبسم
نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم
به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن است که تمثال آفتاب نبندد
چو سایه آینه ای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها
زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد
نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد
چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیری ام به حاصل دیگر
جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کی ام بی دماغ حوصله دارد
خوش است جام می از شیشه ها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها
روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگ گریبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم
به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم