165
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم
خاکم به دهن به، که بگویم چه شنیدم
عالم همه در چشم من از یأس سیه شد
جز کسوت پایم به بر دهر ندیدم
آماج جهان ستمم کرد ندامت
چندانکه ز دل آه کشم تار کشیدم
دیوانه ام امروز به پیش که بنالم
ای کاش عدم بشنود آواز بعیدم
جانا ز خیال تو به خود ساخته بودم
نازت به نگاهی نپسندید شهیدم
می سوخت دل منتظر از حسرت دیدار
دامن زدی آخر به چراغان امیدم
داغت به عدم می برم و چاره ندارم
ای گل تو چه بودی که منت باز ندیدم
هیهات به خاکم نسپردی و گذشتی
نومید برآمد کفن موی سپیدم
از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد
رفتی و چنین آمدی ای رنج شدیدم
می گریم و چون شمع عرق می کنم از شرم
ای وای که یکباره ز مژگان نچکیدم
رسم پر بسمل ز وفا منفعلم کرد
گردی شده بر باد نرفتم چه تپیدم
ای توسن ناز تو برون تاز تصور
رفتم ز خود اما به رکابت نرسیدم
انجام تک و تاز درین مرحله خاکست
ای اشک من بی سر و پا نیز دویدم
پیش که درم جیب که گردون ستمگر
عقلم به در دل زد و بشکست کلیدم
بیدل اگر این بود سرانجام محبت
دل بهر چه بستم به هوا، آه امیدم