88
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
چون شمع می روم ز خود و شعله قامتم
گرد ره خرام که دارم ، قیامتم
آن ناله ام که گر همه خاکم دهی به باد
کهسار می خورد قسم استقامتم
تسلیم خوی از غم آفات رستن است
افکنده نیستی به جهان سلامتم
مینا طبیعتم حذر از انفعال من
هرگاه آب می شوم آتش علامتم
از قحط امتیاز معانی درین بساط
تحسینم این بس است که ننگ غرامتم
یک دانه وار آبلهٔ دل نکرد نرم
دست آسیای سودن دست ندامتم
کو وحشتی که بگذرم از دامگاه وهم
تشویش رفتن است به قدر اقامتم
عمریست نام من به جنون دارد اشتهار
داغ نگین تراشی سنگ ملامتم
بیدل ز حالم اینکه نفس گرد می کند
کم نیست در قلمرو هستی کرامتم