78
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم
یک پر زدن به ناله نداده ست جا لبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من
کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یأس می تپد
کو گوش رغبتی که شود نغمه زا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه می درد
ترسم فشار دل کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد
تبخال را هنوز حسابی ست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست
دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم
بی دوست زندگی به عرق جام می زند
تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زین سان که ناله هرزه درای تظلم ست
ترسم به خامشی نبرد التجا لبم
این شیشهٔ هوس که دلش نام کرده اند
در خون گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است
زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید
خون شد کلید آه و نگردید وا لبم
بیدل خموشی ام ز فنا می دهد خبر
آگه نی ام که این لب گور است یا لبم