173
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم
امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم
تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم
چون شمع به توفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است
اجزای هوایی ست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم به دل سوخته دودی
عمری ست که از آتش یاقوت کبابم
بی سوختن از شمع دماغی نتوان یافت
بر مشق گدازست برات می نابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نی ام ایمن
هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان درگره لفظ نهفتن
بی پردگیی هست در آغوش نقابم
بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست
زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه
دریاست می ربخته از جام حبابم
واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی
آه از غم آن کار که ننمود صوابم
پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت
چندان که به قاصد نتوان داد جوابم
گفتی چه کسی در چه خیالی به کجایی
بیتاب توام ، محو توام ، خانه خرابم
بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست
هرحلقه که آید به نظر پا به رکابم