115
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده ام
جوهر آیینه یعنی موی آتش دیده ام
نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست
چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیده ام
هر قدر پر می زنم پرواز محو بیخودی است
ازکجا یارب عنان رنگ گردانیده ام
تا ابد می بایدم خط بر شکست دل کشید
در غبار موی چینی چون صدا لغزیده ام
جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نیست
صندل انشای کف دست به هم ساییده ام
محو گردد کاش از آیینه ام نقش کمال
کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیده ام
صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست
هرکجایم چون صدا عریانیی پوشیده ام
زندگی یارب تماشاخانهٔ دیدار کیست
گل فروش صد چمن تعبیر خوابی دیده ام
غیررا درخلوت تحقیق معنی بارنیست
جز به گوش گل صدای بوی گل نشنیده ام
صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر
قاصدم لیک از جهان ناز برگردیده ام
پابه خاکم زن که مژگان غبارم وا شود
گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیده ام
بیدل از بی دست وپاییهای من غافل مباش
چون ضعیفی گوشمال گردن بالیده ام