77
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده ام
بر سر سایه چو دیوار فرود آمده ام
آنقدر عجز سرشتم که ز یک عقده دل
نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمده ام
حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات
در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمده ام
عمرها شدکه به کانون دل آتش زده اند
تا ز عبرت نفسی چند به دود آمده ام
دل به خسّت گره و نقد نفس انباری
چقدر بی خبر از عالم جود آمده ام
هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد
این چه سحر است که در چشم وجود آمده ام
غیب از اطلاق تعین گلف پیدایی ست
معنی مبتذلم تا به شهود آمده ام
قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه
نامه گم کرده خجالت به ورود آمده ام
غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ
نیستم محرم عزمی که چه بود آمده ام
عرض حاجت چه خیالست به خاکم بزند
عرق شرمم و از جبهه فرود آمده ام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل
من درین قافله دیر است که زود آمده ام