97
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام
وحدت از یاد دویی اندوه کثرت می کند
در وطن ز اندیشهٔ غربت وطن گم کرده ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفها چو نی راه سخن گم کرده ام
موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس
آنچه من گم کرده ام نایافتن گم کرده ام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیال آن دهن گم کرده ام
تا کجا یارب نوی دوزد گریبان مرا
چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کرده ام
عمرها شد همچو نال خامه میپیچم به خوابش
پیکر چون رشته ای در پیرهن گم کرده ام
شوخی پرواز من رنگ بهار نازکیست
چون پر طاووس خود را در چمن گم کرده ام
چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام
اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کرده ام