82
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
بیدست و پا به خاک ادب نقش بسته ام
در سایهٔ تأمل یادش نشسته ام
فریاد ما به گو ش ترحم شنیدنی است
پربینوا چو نغمهٔ تارگسسته ام
ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد
بالی که داشت رنگ به حیرت شکسته ام
گوشی که بر فسانهٔ ما وا رسد کجاست
حرمان نصیب نالهٔ دلهای خسته ام
جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس
گلهای چیدهٔ به همین رشته دسته ام
خجلت نیاز دعوی مجهول ماکه کرد
نگذشته زین سو آن سوی افلاک جسته ام
این است اگر عقوبت اسباب زندگی
از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رسته ام
بیدل مپرس از ره هموار نیستی
بی چین تر از نفس همه دامن شکسته ام