94
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
موج ما را شرم دریای کرم
تا قیامت برنمی آرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق
لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت
سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست
تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است
پرتو خورشید می جوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط
بر حدوث اینجا نمی چربد قدم
هم کنار گوهر آسوده ست موج
در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست
پن سر افزود آنچه زان سرگشت کم
گردباد آسا درین صحرای وهم
می دود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند
فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس
می خورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است
قرب تحقیق اینکه می گویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست
می کند آیینه داری ها ستم
عالمی را از عدم دور افکند
این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون
شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم