69
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتاده ست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آب گردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزه گویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم می بندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوه گر
دیده ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده اند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محراب گل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را می شود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده ام
می کند از چشم من بیدل همان سیماب گل