86
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
چیست درین فتنه زار غیر ستم در بغل
یک نفس و صد هزار تیغ دو دم در بغل
گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین
الحذر از فتنه ای دیر و حرم در بغل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول
خوش قلم صنع نیست کاغذ نم در بغل
پای گر آید به سنگ کوشش همت رساست
زبر زمین می رود ریشه علم در بغل
با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار
غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل
خشکی مغز شعور جوهر فطرت گداخت
منشی این دفتریم نال قلم در بغل
تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا
کاسهٔ درویش داشت ساغر جم در بغل
گرنه به بوس آشناست زان دهن بی نشان
غرهٔ هستی چراست خلق عدم در بغل
لطمهٔ آفات نیست مانع جوع هوس
سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل
وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز
بر سر زانو گذار گردن خم در بغل
مایهٔ ایثار مرد بر کف دست است و بس
کیسهٔ ممسک نه ای چند درم در بغل
بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک
زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل