97
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
به رنگی یأس جوشیده ست با دل
که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است کو چشم
غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله می جوشیم چون موج
تپش خون کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم
چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست
به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید
هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید
چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار
مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل کسی محتاج کس نیست
همین کار دل افتاده ست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار
نمی دانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی
بود چون اشک سر تا پای ما دل