213
غزل شمارهٔ ۱۹
کسی در بندغفلت مانده ای چون من ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و می جویم کلید اینجا
سرا غ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمی گردد سفید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی
توان گر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا
زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد
به مژگان عمرها چون ریشه می باید دوید اینجا
تحیرگر به چشم انتظار ما نپردازد
چه وسعت می توان چیدن زآغوش امید اینجا
ترشرویی ندارد یمن جمعیت در این محفل
چو شیر این سرکه ات از یکدگر خواهد برید اینجا
به دل نقشی نمی بنددکه با وحشت نپیوندد
نمی دانم کدامین بی وفا آیینه چید اینجا
مر از بی بری هم راحتی حاصل نشد، ورنه
بهار سایه ای رنگینتر ازگل داشت بید اینجا
گواه کشتهٔ تیغ نگاه اوست حیرانی
کفن بردوشی بسمل بود چشم سفید اینجا
کفن در مشهد ما بینوایان خونبها دارد
ز عریانی برون آ گر توانی شد شهید اینجا
هجوم درد پیچیده ست هستی تا عدم بیدل
تو هم گرگوش داری ناله ای خواهی شنید اینجا