84
غزل شمارهٔ ۱۸۵۱
گشتم از بی دست و پاییها به خشک و تر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی می کنند
موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی می زند
می کند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار
رفته رفته می خزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست
می کند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش ، وحشت بیشتر
می گشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست
خار و خس را همچو گل جا می هد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست
آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینه ای فهمیده است
در طلسم گوهر من نیست بی لنگر محیط
محرم او کیست ، گرد خویش می گردیده باش
حلقه ای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست
بیدل از چشم تر خود می کشد ساغر محیط