77
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
درآغوش کمان بر دل قیامت می کند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بی حرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی می توان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش
سیه روزی که یاد طره ات آوازه اش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جان کنیها کوهکن آوازه ای دارد
به غوغا می فروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفت گرفتاری نمی باشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس می بست بر عمر ابد ساز حباب من
به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن
که گوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش
به صحرایی که صیادش کمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانی ها اگر این است رحمت باد بر پیرش