79
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
به صد آتش قیامت می کنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمی دانم چه می گوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیه بختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم ، ابر شوخی می کند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری می دهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن می برد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئه ای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی می زند اما نمی داند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمی ماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن می کند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو دش