83
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
خودسری گرد دل تنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادب پرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بی سخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفت کش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل می خواهی
از نفس ، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمی ست که بر جام سپهر افتاده ست
بی تکلف سر بی ننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبع که چون آبلهٔ پا ازلی ست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزی ست که پرمی کشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرت زده ایم
در بهاری که تویی رنگ نگردد هرگز