105
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
پوچ است سر به سر فلک بی مدار مغز
چون شیشه زین کدو مطلب زینهار مغز
راحت کند به سختی ایام نرمخو
از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق جفا ز طینت خاصان نمی رود
چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است
چون نارگیل می کند از خودکنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن
جوش شکوفه می کشد از شاخسار مغز
از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم
چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانهٔ عبرت به گوش من
دارم سری که کاشته در پنبه زار مغز
ناز سبو به سرخوشی باده می کشند
آتش به پوست زن که نیاید به کار مغز
عمری ست آسمان به هوا چرخ می زند
گردش نرفت از این سر بی اعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است
از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسی
نبود حباب قابل یک قطره وار مغز
بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را
مانند نال خامه دمد تار تار مغز