175
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
نرگسش وامی کند طومار استغنای ناز
یعنی از مژگان او قد می کشد بالای ناز
سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من
خم شدن ها برده اند از گردن مینای ناز
از غبارم می کشد دامن ، تماشا کردنی است
عاجزی های نیاز و بی نیازی های ناز
چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض
این چه توفان است یارب ، ناز بر بالای ناز
بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است
در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز
جیب و دامان خیال ما چمن می پرورد
بسکه چیدیم از بهار جلوه ات گل های ناز
با همه الفت نگاهی بی تغافل نیست حسن
چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز
عالمی آیینه دارد درکمین انتظار
تاکجا بی پرده گردد حسن بی پروای ناز
سجده واری بار در بزم وصالم داده اند
هان بناز ای سر، که خواهی خاک شد در پای ناز
تا نفس بر خویش می بالد تمنا می تپد
هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز
بیدل امشب یاد شمعی خلوت افروز دل است
دود آهم شعله ای دارد به گرمی های ناز