78
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتی ست ز دی کشته های فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکه گفت که خود را در این بلا انداز؟
جهان به کنج فراموشی دل آسوده ست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نه ای ، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهی ست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی کمال کنی
به خانه های نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک ، جای گلم ، برگی از حنا انداز
غبار می کند از خاک رفتگان فریاد
که سرمه ایم ، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت که می شنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستی که ننگ رسوایی ست
چو بیدل از عرق شرم بخیه ها انداز