106
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هرکجا نسخه کنند آن خط ریحانی را
نیست جز ناله کشیدن قلم مانی را
پیش از آن کز دم شمشیر تو نم بردارد
شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را
مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم
به قفس کرده ام امید پرافشانی را
اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید
ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را
جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد
عزت افزود ز زنار سلیمانی را
چشمم از جنبش مژگان به شمار نفس است
جلوه ات برد ازین آینه حیرانی را
دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن
عرصهٔ صبح کند دیدهٔ قربانی را
جمع گشتن دل ما را به تسلی نرساند
ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را
خلق بروضع جنون محونظردرختن است
آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را
هرکه را چشم درین بزم گشودند چو شمع
دید در نقش کف پا خط پیشانی را
برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل
حسن فهمیده ای اجزای پریشانی را