74
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر
ز سیر موج ، وضع قطره ها پنهان نمی گردد
به زلف او نظر افکنده ای احوال ما بنگر
نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی طاقتت دارد
اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر
ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی
به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر
به چشم شوخ تا کی هرزه تاز شش جهت بودن
از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر
ز حسرت خانهٔ اسباب سامان گذشتن کو
در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر
سواد انتظار جاه تا چشمت کند روشن
به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر
نگاه ناتوانش سرمه کرد اجزای امکان را
قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر
حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد
که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش
گریبان چاکی عریانی من در قبا بنگر
گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد
شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر
زبان بیخودی افسانهٔ تحقیق می گوید:
که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر
کدورت خیز اوهامند ابنای زمان ، بیدل
دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر